بازگشت

ساخت وبلاگ

کلیه هاش داشت از کار می افتاد. طحالش هم داشت با مشکل مواجه میشد 

هفته ای دوتا متخصص میبردمش ولی هیچ فایده نداشت دو سه روز مانده به روز مادر برای تزریق سرم بردمش درمانگاه . بغل درمانگاه مقبره الشهدا بود

شب جمعه بود و اونجا مراسم بود

نیوشا گفت بابا داشتم با حضرت فاطمه درد دل میکردم

گفتم من که شما رو خوب نمیشناسم ولی میدونم چه بلایی سرت اومده و چه دردی کشیدی

قَسَمِت میدم منو از این درد نجات بده

این گذشت

روز یکشنبه سوم بهمن عصر رسیدم خونه طبق معمول نیوشا روی مبل افتاده بود و حالت تهوع چشماش خون بود رنگش زرد . به مهناز گفتم آماده اش کن

ببرمش بیمارستان بستریش کنم . حالم خیلی بد شده بود دوماه این بچه یه گوشه افتاده بود نه چیزی میخورد و نه جونی داشت یه مدتی بهش سِرُم زدیم

ولی دیگه نمی تونستند رگ ازش بگیرند گفت  ریحانه داره میاد دیدنش یک ساعت دیگه میرسه شاید اون بتونه یه مقداری رو به راهش کنه تو برو داروخانه یه

آمپول براش بگیر براش بزنم ببینم چی میشه

رفتم آمپول رو گرفتم و دادم بهش و گفت تو برو یه استراحتی کن تا مهمونا بیان

نیم ساعت خوابیم ولی از استرس نتونستم خوب بخوابم و نیم ساعت بعد بلند شدم رفتم توی پذیرایی دیدم نیوشا داره بهم میخنده گفتم نیوشا خوبی ؟؟؟؟

گفت آره هیچ مشکلی ندارم حضرت فاطمه زهرا عیدی ما رو داد و مثل یک معجزه نیوشا خوب شد در عرض کمتر از نیم ساعت

مثل آبی که ریختیم روی آتیش اصلا انگار نه انگار که این دختر دوماه بود مریض بود

الان بعد از سه هفته خدا رو هزار مرتبه شکر خوبه همه چیز رو براهه

خلوتگاه من و دل...
ما را در سایت خلوتگاه من و دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jafari277a بازدید : 134 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:38