سربازی

ساخت وبلاگ

روز شنبه رفتیم پادگان و بهمون یه سری لباس درب و داغون و پوتین دادند و گفتند فلان روز همه اینجا باشید

رفتیم گردان 4 گروهان 15 مرحله 212

120 نفر تو گروهان بود 60 نفر بچه مشهد 120 نفر بچه تهران

روز اول یه ارشد اومد بالای سرمون (محمدی)و گفت من بچه قم هستم بچه های مشهد خیالتون راحت ولی بچه های تهران دهنتون سرویس

هر چی کارهای لوکس بود داد به مشهدی ها و هر چی کثافت کاری داد به ما مثل شستن توالت و از این جور کارها

یه مقداری هم کلاغ پر و پامرغی بهمون داد که دهنمون سرویس شد و نمی تونستیم راه بریم

شب اول یک غربتی گا رو گرفته بود که نگو و نپرس

شب با اون همه خستگی همه بغض کرده بودیم

یکی از وسط آسایشگاه زد زیر گریه انگار که رفتیم هیئت حاج منصور همه انگار منتطر بودن . آسایشگاه ترکید

شب اول یه سری از طبقه دوم تخت می افتادند آخ وای یک وضعیتی بود

اولین صبح با صدای بیدار باش دو متر از خواب پریدیم

خلاصه چند روزی که گذشت بچه ها با هم کلی رفیق شدیم یه سری بچه ها از جنوب شهر بودند و کلی بی کله

یکیشون اسمش جمشید بود

گفت این محمدی خیلی رو مخه خیلی اذیت میکنه باید یه جوری دهنش رو صاف کنم

من هم دامادمون با فرمانده دژبان پادگان آشنا بود و سفارش منو کرده بود یکبار هم رفته بودم پیشش و قرار بود بعد آموزشی برم پیشش

جمشید دماغش با کوچکترین ضربه خونریزی شدید می کرد

گفت فردا جلوی دستشویی ها یه دعوای ساختگی راه بندازید بقیه با من

خلاصه فردا حدود ساعت 11 بعد از تمرین رژه جلوی دستشویی جمع شدیم یه دعوا راه انداخیم و محمدی هم اومد که جدا کنه

گفت چه خبرتونه ؟؟ متفرق بشید . پدرتونو در میارم باز وحشی شدید ؟؟؟

خلاصه جمشید هم در میون دعوا بود تا محمدی اومد جلو جمشید با کف دست زد دو دماغش و شروع کرد به خونریزی

خودش رو زد به غَش

بچه ها هم شروع کردند داد و بیداد که سرکار محمدی چرا زدی تو دماغش ؟؟؟

محمدی مادر مرده هاج و واج نگاه میکرد

گفت من نزدم

خلاصه دید اوضاع پسه و نمی تونه از پس ما بربیاد و زد به چاک

بعد از ظهر من زنگ زدم به دفتر سرهنگ و از آجودانش اجازه گرفتم و رفتم پیشش گفتم جناب سرهنگ ارشد میتونه درست روی ما بلند کنه ؟؟؟

گفت حتی درجه دار و افسر هم نمی تونه. چی شده و من براش تعریف کردم

قاطی کرد و اجودان رو صدا کرد و گفت تو برو

یک ساعت بعد دو تا دژبان اومدن و سرکار محمدی رو دست بند زده و به بازداشتگاه بردند.

تا تو باشی که بین سربازها فرق نذاری

هفته اول رو مرخصی ما رو لغو کردند

و پنجشنبه و جمعه رفتیم بیگاری

توی شهرک قصر فیروزه درختکاری

ای خدا همه ما برای خودمون کسی بودیم حالا یه بیل و کلنگ دادند دست بچه ها که چاله بکَنید

من که خیر سرم ارشد گروهان بودم اینجا رو تونستم در برم . دخترها که از اونجا رد میشدند عوضی بازی در میاوردند و متلک می انداختن

ای ما حرص می خوردیم

از روز شنبه بود که پدر مادرها دیگه می اومدن برای ملاقات ما عصر توی آسایشگاه نشسته بودیم که یکی یکی صدا میکردند و بچه ها می دویدند و بعد از یک

ساعت با کلی آجیل و کمپوت و کنسرو می اومدند و همه میریختیم سرشون

یهو صدا کردند وظیفه جعفری ملاقاتی

من که سر از پا نمی شناختم اصلا نفهمیدم چجوری تا دم در دویدم

بابا رو دیدم پریدم بغلش و کلی گریه کردم

با که خودش ارتشی بود با این وضعیت آشنا بود یه خورده آرومم کرد از مامان و امیر زهره برام گفت و آخرش گفت بابا جان بذار برات یه چیزی آوردم

گفتم بابا راضی به زحمتت نیستم

گفت نه بابا این حرفا چیه

در ماشین رو باز کرد و یه پودر رختشویی نصفه که باهاش ماشین می شست رو بهم داد.

گفت بیا بابا حتما برو حموم خودت و لباساتو بشور

خلاصه با یه پودر نصفه و نیمه اومدم تو آسایشگاه و نگم براتون که آسایشگاه منفجر شد تا پایان آموزشی همه مسخرم می کردند

خلوتگاه من و دل...
ما را در سایت خلوتگاه من و دل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jafari277a بازدید : 18 تاريخ : سه شنبه 19 دی 1402 ساعت: 12:40